شعر رسوایی من

وقتی از تو می نویسم
حس و حالم دیدنی است
اوج می گیردد نگاهم
غرق می شود اندیشه در خیالم
می گردد، می رقصد، می سوزد، پروانه در شمع سوزان فراغت
وقتی از تو می نویسم اسمانم زیبا تر است
کوه سبزه دشت دریا
زمزمک گوش به گوش لب به لب
می سرایند عاشقی هایم را
می سرایند قصه ی یک لحظه با تو بودن را
می سرایند افسانه شیرین تو
می گویند از دشنه ی فرهادیم ،بر بی ستون رویای من
وقتی از تو مینویسم
خط به خط سطر به سطر
دفترم پر می شود از عطر تو
می تراود آفتاب در غروب طوفانی ام
در هجوم ظلمت تردید ها
وقتی از تو مینویسم
اسب سرکش خیالم
می رهد از حصار بی کسی
می رمد از هجمه های دلواپسی
می تازد در بیشه زار عاشقی
وقتی از تو می نویسم در تمنای وجودم
یاد آن حرم نگاهت
می کند شعله ور دامان من
می برد از کف آب روی من
می کوبد بر طبل... سر می دهد فریاد... می دمد در ساز... شعر رسوایی من